مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

خاطرات مدیومها/قسمت دوازدهم-عروس آسمانی

خاطرات مدیومها/ قسمت دوازدهم


عروس آسمانی


Image result for ‫سماع‬‎

فرامرز ملاحسین طهرانی


خاطره ای که قرار است در ذیل بخوانید از آقای م.ش.خ حدود یک هفته قبل به دستم رسید که مناسب دانستم آن را در وبلاگ قرار دهم. اینکه چرا وقفه ای در انتشار خاطرات مدیومها رخ داده، باید به عرض برسانم که خاطرات زیادی به دستم می رسد اما همه آنها بنابه دلایلی قابل انتشار نمی باشد. برخی از آنها تکراری است و برخی دیگر آنچنان جذابیت مطالعه برای دوستداران علوم روحی ندارد و تعداد اندکی است که ظرفیت انتشار دارند.

خاطره ذیل نیز جزء آن دسته از خاطراتی است که بعد از قدری ویرایش و تعدیل به حضورتان تقدیم می گردد.

* * *

  

من مردی 60 ساله هستم که بیست سال پیش اتفاقی در زندگی ام رخ داد که برای من و خانواده ام بسیار دردناک و درعین حال درس آموز بود. مادر پیر و بیمارو زمینگیری داشتم که نزد ما زندگی می کرد  و از آنجا که من خواهری نداشتم و تنها برادرم نیز درشهرستانی دور زندگی می کرد، من و همسرم عهده دار تیمار مادر سالخورده ام بودیم. باید  اعتراف کنم که همسرمهربانم مانند یک دختر از مادرم مراقبت می کرد و گاهی اوقات من از این همه صبر و بردباری او تعجب می کردم. ثمره زندگی من و همسر فداکارم هم یک دختر 18 ساله و یک پسر 16 ساله بود که آنها نیز بچه های خوب و مودبی بودند که طبیعی بود از چنان مادری می بایست چنین فرزندانی نصیبم گردد. حال و روز مادر پیرم هم اصلا تعریفی نداشت. او علاوه بر آنکه علیل و بیمار و زمینگیر بود، دچار فراموشی نیز شده بود و همواره باید یک نفر در خانه می بود تا آب و غذا و دارو به او بدهد. همسرم و دخترم در تمام مدت مراقب این پیرزن بودند و لحظه ای از او غافل نمی شدند.

شبی از شبها در عالم رویا دیدم که وارد خانه شدم و درحالی که کیکی در دست داشتم دیدم که مجلس طرب و جشن و شادمانی در خانه برپاست. میهمانهای زیادی در خانه ما بودند و صدای موسیقی و هلهله مهمانها تا کوچه و خیابان نیز می رفت. وقتی وارد خانه شدم از یکی از کسانی که در خانه ما بود پرسیدم چه خبر است و او گفت که مجلس عروسی برپاست. دنبال همسرم می گشتم اما به قدری خانه شلوغ بود که او را نمی دیدم. از همان هال خانه نگاهی به اتاقی که مادرم در آن بستری است انداختم دیدم انگار مادرم روی تخت نشسته و خانمی هم روبرویش نشسته و پشت آن خانم به من بود و داشت مادرم را آرایش می کرد. اما من درست نمی دیدم که آیا او مادرم است یا کسی دیگر . زیرا آن زنی که او را آرایش می کرد درست روبروی او نشسته بود و کاملا مادرم پشت او پنهان بود، فقط می شد این را فهمید که مادرم لباس عروس بر تن دارد. من همانطور که کیک دردست داشتم محو این صحنه بودم که از خواب پریدم.

صبح قبل از آنکه از خانه خارج شوم در حین صرف صبحانه با همسر  و دختر جوانم این خواب را تعریف کردم و آنها نیز به فکر فرو رفتند و هرکداممان اینطور در ذهن خود تعبیر خواب کردیم که به زودی مادر عزیزم از دنیا خواهد رفت و از تمام دردها و رنج های جسمانی و دنیایی رها خواهد گشت. دخترم بعد از صرف صبحانه عازم محل کارش شد و اسکناسی را هم نشان ما داد و گفت این را در بین راه به صندوق صدقه می اندازم انشاالله که خوابت خیر باشد بابا.

سه روز از دیدن این خواب گذشته بود و من در اداره پشت میزم نشسته بودم و با دیدن تقویم روی میزم از علامتی که روی یکی از صفحات تقویم زده بودم متوجه شدم که چهار روز دیگر روز تولد دخترم مریم است و پیش خودم فکر می کردم که برایش چه هدیه بخرم که سرپرست بخش به اتاقم آمد و متوجه شدم که غمی در چهره دارد اما سعی در آن داشت که خودش  را خونسرد نشان دهد. بعد از کلی حاشیه بافی به من گفت که باید به خانه بروی زیرا مادرتان گویا حالش نامساعد شده است. من سریع به منزل زنگ زدم اما کسی جواب نمی داد و چون آن سالها استفاده از موبایل بسیار محدود بود من هم بالطبع موبایل نداشتم. بلند شدم و آماده رفتن به خانه شدم دیدم دو نفر از همکاران اداری نیز با من همراه شدند. از آنها خواستم که زحمت نکشند و با من نیایند اما آنها مرا تنها نگذاشتند و با یکی از ماشینهای اداره به سوی منزل رهسپارشدیم . برای من محرز شده بود که مادرم از دنیا رفته است و خوابی که چند شب قبل دیده بودم تعبیر شده است، اما غمی که در چهره همکارانم بود قدری بیشتر از حد معمول  بود. وقتی وارد محله شدیم ، در خانه تمام باز بود و زنهای همسایه و فامیل به آنجا رفت و آمد می کردند. دلم شور افتاد و یقین حاصل کردم اتفاق بدی افتاده است، زیرا هیاهوی مقابل منزل قدری نگران کننده تر از حد معمول بود. وقتی پیاده شدم دو سه نفر از مردان و زنان فامیل به طرفم آمدند و دایی بزرگم مرا در آغوش کشید و زارزار گریست با گریه او همه گریستند و من نیز شروع به گریه کردم و گفتم دایی جان بگو ببینم مادرم طوریش شده؟ شما چرا اینجایید. مرا به داخل خانه بردند و من تا وارد خانه شدم صدای شیون و گریه جماعت زیادی از اقوام و همسایگان که در خانه بودند به هوا برخاست. ولوله ای برپا شد که روح مرا می خراشید و غمی جانکاه را در دلم می نشاند. دنبال زنم می گشتم اما او را نمی دیدم سریع نگاهی به اتاق مادرم و تخت او انداختم، دیدم او مثل همیشه روی تخت خوابیده، ازاینکه او طوریش نشده بود برای لحظه ای خوشحال شدم اما اگر برای او اتفاقی نیفتاده پس این همه هیاهو و عزا برای چه بود. دیگر اختیار را از کف دادم و با گریه و زاری فریاد کشیدم و همسرم را با داد و فریاد صدا می زدم. وقتی جماعت داخل خانه حال و روزم را دیدم سریع مرا وارد اتاقی بردند که همسرو  پسرم آنجا بودند، وقتی وارد اتاق شدم پسرم گریه کنان به آغوش من پرید و با ناله گفت «بابا آبجی مریم تصادف کرده، آبجی مریم مرده، آبجی مریمو امروز تو خیابون ماشین زده...» من دیگر چیزی نفهمیدم و ....

واقعا خیلی معذرت می خوام که با بیان این خاطره شما را نیز ناراحت کردم اما غرض از تعریف این خواب، رسیدن به این بخش از خاطره ام بود که بعد از گذشت 21 سال از این ماجرا، دو سال قبل طی صحبتی که با دوستان همکارم در اداره در زمینه ارتباط با ارواح داشتم، یکی از آنها گفت که در شهرستان محل تولدش فردی هست که احضار روح می کند و خیلی هم کارش درست است و خلاصه بحث هایی در حول و حوش روح  و جن و پری داشتیم که برایمان جالب  و سرگرم کننده بود. تا اینکه بعد از چند ماه آن همکارم بازنشست شد و برای ادامه زندگی به موطن خویش بازگشت.

بر حسب اتفاق هفته پیش برای انجام  معامله ای در یکی از شهرستانها، گذر من به همان شهری افتاد که موطن همکارم بودم . همان همکاری که تعریف می کرد در شهر ما کسی هست که احضار روح می کند. تصمیم گرفتم که با همکار قدیمی ام دیداری تازه کنم. به او زنگ زدم و ایشان به استقبال من آمد و از من خواست که دو سه روز  میهمانش باشم و من هم قبول کردم. ایشان روز بعد جهت تفرج و تفریح مرا به نقاط مختلف شهر برد و آخر سر به من گفت یادت هست که به تو گفتم در شهر ما کسی هست که احضار روح می کند اگر دوست داری بیا به نزد او برویم. من که زیاد به این مسائل اعتقادی نداشتم در ابتدای امر نمی خواستم به آن جلسه بروم اما فکر کردم که شاید او خودش دوست داشته باشد که در این جلسه حضور داشته باشد و درست نیست که من مانع بشوم. خلاصه به آن جلسه رفتیم. حدود 20 زن و مرد در آن جلسه حضور داشتند و آن مرد روحانی بعد از قدری سخنرانی و آماده نمودن افراد حاضر در جلسه، از همه ما خواست که قلم و کاغذی در دست گرفته و بدون آنکه فشاری به قلم بیاوریم اجازه بدهیم که قلم خودبه خود به حرکت درآمده و پیام مردگان را بر روی کاغذ بنویسد. من نیز قلمی به دست گرفتم و بعد از دقایقی قلم در دستم به حرکت درآمد و کلمه «سلام» را روی کاغذ نوشت. پیش خودم گفتم که خب قلم در دست من است این کلمه را خودم نوشتم. اما قلم مجددا به حرکت درآمد و این بار نوشت: «سلام مهربان بابا». اشک در چشمان من حلقه زد. یادم آمد گاهی اوقات که دخترم می خواست خودش را برایم لوس کند کنارم می نشست و دستش را دور گردنم حلقه می کرد و می گفت «سلام مهربان بابا».

برای ممانعت از اطاله کلام، دیگر ادامه آن جلسه را تعریف نمی کنم. وقتی به خانه بازگشتم، همان شب، قبل از اینکه بخوابم در دل با دختر مرحومم  صحبت کردم و به صورت ذهنی به او گفتم که آیا واقعا این خودش بوده که به وسیله قلم در دستم روی کاغذ به من سلام داده، و اگر خودش بوده به خوابم بیاید تا یک بار دیگر روی ماه او را بعد از 22 سال ببینم. در همین افکار بودم که خوابم برد. در عالم خواب، همان خواب 22 سال قبل خود را دیدم. یعنی اینکه کیکی در دست داشتم و وارد خانه شدم و مجلس جشن و سرور برپا بود. دنبال همسرم گشتم اما در آن شلوغی او را پیدا نکردم نگاهی به اتاق مادرم انداختم و دیدم که زنی جوان که لباس عروس بر تن دارد روی تخت نشسته و زنی روبرویش نشسته و دارد او را آرایش می کند اما هیکل زن آرایشگر مانع از این می شد که صورت عروس را ببینم. تا اینجای خواب را بیست سال قبل هم دیده بودم اما از اینجا به بعد خوابم ادامه پیدا کرد و دیگر بیدار نشدم. دیدم که آن خانم آرایشگر از روبروی عروس بلند شد و کنار رفت و من دختر زیبایم را در لباس عروس روی تخت دیدم او تا مرا دید از جایش بلند شد و به آغوشم آمد و گفت سلام مهربان بابا. من به او گفتم از کی تا حالا عروس شدی آن هم بدون اینکه ما را خبر کنی. دخترم در پاسخ گفت شما باید بیدار می شدی تا زمانی که به خانه بخت بروم و آن وقت باخبرت می کردند. من در خواب اشک شوق می ریختم. گفتم پس دامادم کجاست؟ دخترم با انگشت اشاره خود، سقف اتاق یعنی آسمان را نشانم داد و سپس گونه هایم را بوسید. در همین لحظه از خواب پریدم درحالیکه کاملا بطور واضح و آشکار هنوز گرمای لبهای دخترم بر روی گونه هایم بود.

بهرجهت امروز بسیار خوشحالم که سرنوشتی مبارک  و فرخنده  نصیب دخترم شده و حتم دارم که پروردگار مهربان بهترین روزی دهنده و حامی و پشتیبان مخلوقاتش می باشد، پس جای هیچ نگرانی  و دلتنگی نیست، زیرا سرنوشت محتوم یکایک ما رحلت و سفر به منزلگاه حقیقی مان در جوار حضرت دوست است. انشاالله.



نظرات 2 + ارسال نظر
ارام یکشنبه 3 تیر 1397 ساعت 11:23

بسیار ممنون و سپاسگزارم استاد

ارام یکشنبه 3 تیر 1397 ساعت 10:22

با سلام استاد عزیز
ایا برای شما مقدوراست که تجربه ی نزدیک مرگ دکتر رهبر زاده را برای دوستداران بیان بفرمایید ممنونم

با سلام
استاد رهبرزاده در سنین کودکی (هشت سالگی) از بالای یک درخت بلند به زمین سقوط می کند و بر اثر صدمات وارده به کما رفته و بیهوش می شود. ایشان را به خانه می آورند و دکتر پس از حضور بر بالین ایشان وقوع مرگ را تایید می نماید. خود استاد می فرماید من در آن لحظه که مادر و خواهران و برادرانم بر سر جنازه من گریه می کردند، در کنارشان حضور داشتم اما آنها مرا نمی دیدند و من بارها به مادرم گفتم که من صحیح و سالم هستم و نمرده ام اما هیچکس متوجه من نمی شد.
در زمان سقوط استاد از درخت و کمای ایشان، پدر استاد به خاطر ماموریتی در شهری دیگر به سر می برد. به همین خاطر جنازه استاد را تا بازگشت پدر که فردای آن روز بود در خانه نگه می دارند. استاد خودش می گوید، جسم بی جان و بیهوش مرا در یکی از اتاقهای خانه که رو به حیاط بود، قرار دادند و مادرم تا صبح به راز و نیاز و گریه به سر برد.
ایشان ادامه می دهد من خودم را بسیار سبکبال احساس می کردم به طوری که می توانستم در آسمان پرواز کنم پس تصمیم گرفتم به شهری که پدرم در ماموریت بود بروم به محض اینکه این اراده را کردم خودم را در کنار پدرم یافتم و با ایشان بارها صحبت کردم و اتفاقی که برایم افتاده بود را برایش شرح دادم اما وی مطلع نمی شد.
بالاخره فردای روزی که پدراستاد از ماموریت بازمی گردد یکسره به اتاقی می رود که جسم بی جان استاد را در آنجا قرار داده بودند اما در این لحظه به اذن خداوند استاد به هوش می آید و عمری دوباره می یابد. درواقع اگر پدر استاد رهبرزاده روز قبل در ماموریت به سر نمی برد چه بسا استاد را همان روز دفن می کردند، اما خواست و اراده الهی مشیت و تقدیری دیگر را رقم زد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد